کودک که بودم وقتی گریه مادرم را می دیدم تعجب می کردم! گاهی ساعت ها تلاش می کردم تا مثل مادرم گریه کنم اما نمی توانستم ... این که ناگاه و بی هیچ دلیل، بدون اینکه پایم به جایی خورده باشد، یا عروسکم را گم کرده باشم، گریه کردن برام بی معنی بود. توی دلم می گفتم این آدم بزرگ ها عجیب غریب هستند ...

کودک که بودم بی خوابی های مادرم را که می دیدم تعجب می کردم! من عاشق شب و تاریکی و سکوتش بودم، اما هنوز نیمی از شب نگذشته بود که چشمانم سنگین می شد! همیشه هر زمان اراده می کردم می توانستم چشمانم را ببندم و به خواب برم ... همیشه سرم به بالش نرسیده خوابیده بودم! تعجب می کردم از شب بیداری های مادرم، از غلت خوردن هایش در رخت خواب، از نشستن و راه رفتن هایش در اتاق و تاریکی ... در دلم می گفتم این آدم بزرگ ها عجیب غریب هستن ...

امروز من کودکی ام را بوسیده و خیلی وقت است پشت سرش گذاشته ام ...

آن قدر دور شده ام از کودکی هایم که دستم به شیرین ترین لحظه هایش هم نمی رسد ...

امروز من می توانم بدون اینکه پایم جایی بخورد، یا چیزی را گم کرده باشم، گریه کنم ...

می توانم در آینه به تصویر ناشناس رو به رویم ساعت ها زل بزنم و برایش اشک بریزم ...

می توانم بی اختیار ساعت ها گریه کنم ...

امروز من می توانم بی خواب باشم ...

می توانم شب ها تا پاسی از شب چشم روی هم نگذارم و به تاریکی محض رو به رویم زل بزنم ...

می توانم در جایم غلت بخورم، بنشینم، بلند شوم و مسیر اتاق تا آشپزخانه را بارها و بارها به بهانه آب خوردن راه بروم ...

من امروز فهمیدم آدم بزرگ ها عجیب نیستند، آدم بزرگ ها خسته اند ... دل مرده و رنجورند ...

من امروز فهمیدم آدم بزرگی هستم ...

که ای کاش نبودم ...